عاقبت مسواک نزدن
عاقبت مسواک نزدن
عاقبت مسواک نزدن
روزی روزگاری پسر کوچولویی بود به اسم امین که دندان هایش را مسواک نمیزد. دکتر و پدر و مادرش به او می گفتند که مسواک بزند، ولی امین به حرف آنها گوش نمی داد و همیشه دندان هایش درد می کرد.
شب می شود و امین می خوابد و در خوابش می بیند که در یک دشت سبز است و دراز کشیده است و دارد از آسمان صاف و آبی لذت می برد که یکدفعه آسمان ابری می شود و باران شروع باریدن می کند ولی باران عادی نبود، باران خمیردندان بود. امین فرار می کند تا در غاری پناه بگیرد. چند قدم مانده تا امین داخل غار شود که یک دفعه نخ دندانی او را می گیرد و بر زمین می اندازد و ناگهان مسواک ها و خمیردندان ها و نخ دندان ها امین را محاصره می کنند و یک صدا می خوانند: چرا از ما استفاده نمی کنی، دندان هایت تمیز باشند. یکدفعه امین از خواب می پرد و می بیند که روز است و امین از آن روز به بعد دندان هایش را مسواک می زند.

